ن : فرشته کوچولو
ت : جمعه 91/2/8
ز : 9:48 صبح |
+
وقتی در کافه تریای روبروی کلینیک مایو نشسته بودم، سخت وحشت کرده بودم، اما نمی خواستم به آن اعتراف کنم. فردا در آن کلینیک بستری می شدم و ستون فقراتم را عمل می کردم. خطرش زیاد بود، اما ایمان من هم قوی بود. چند هفته پیش، مراسم تشیع پدرم بود. نور هدایتم به بهشت رفته بود.
سایت پاتوق98 : وقتی سرم را بلند کردم و خواستم آنجا را ترک کنم، خانم مسنی را دیدم که آرام به سوی صندوق می رفت. پشت او ایستادم و سلیقه اش را در لباس پوشیدن تحسین کردم. لباسی با پارچه کشمیر قرمز به تن داشت وشالی روی شانه اش انداخته بود. گل سینه ای به یقه اش زده بود و کلاه قرمز براقی به سر داشت. به او گفتم: «خانم شما چقدر زیبا هستید. از دیدن شما احساس خوبی به من دست داد.»
دستم را گرفت و به من گفت: «دختر شیرینم، خدا به تو عمر با عزت بدهد. می دانی، یک بازوی من مصنوعی است و در دست و پایم میله گذاشته اند و باید وقت زیادی صرف لباس پوشیدن کنم. من نهایت سعی ام را می کنم، اما مردم دیگر توجهی به این چیزها ندارند. امروز تو باعث شدی احساس خوبی داشته باشم. خدا پشت و پناهت باشد، چون تو یکی از فرشتگان او هستی.»
وقتی از کنارم گذشت، چیزی نگفتم، زیرا روحم را آن چنان تحت تأثیر قرار داده بود که تنها یک فرشته می توانست این کار را بکند.